اتاق جمعوجوری پیداکردهام كه دنج است. مگر یك كاتب چه میخواهد برای نوشتن. جز فراغتی و كتابی و سایه چمنی؟ سرانگشتهایم گزگز میکنند. کلمهها میگویند:«اول من! اول من!» مثل كدخدای قبیلهای كه میخواهد جلوی مهمانش خرما ببرد، شیرینهایش، عسل دارهایش، برّاقهایش را سوا میکنم برای چیدن كنار هم.»
شهر رسول نازنین خداست و من با فونت نازنین دارم مینویسم. اندازه قلم را هم از سرخوشی میگذارم روی چهارده. فاصله بین سطرها را هم كم میکنم تا درخت كمتری قطع شود.»
یک ضربالمثل انگلیسی میگوید «کلمهها میتوانند شما را بکشند.» «حرِّکزائر» داریم تا «حرِّکزائر»! یکی توی کربلا میشنوی و یکی توی بقیع. آن حرِّکها برای این است که سریع بروی که زیارت به بقیه هم برسد و این حرِّکها برای این است که غُربتافزایی کند. خیلی حرف است که یکی با چوب پَر لطیف و رنگی آرام بزند روی شانهات با خنده بگوید «برو» و یکی با باطوم و پوتین و لباس پلنگی بگوید «حرِّکزائر» و بزند زیرِ دوربینت.