دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه میبردم به تسبیح فیروزهای پروین. کاش مادر، کمی گذشتهاش را رها میکرد و آغوشش را برایم میگشود. کاش روزهی سکوتش را به یک لبخند و صدازدن هم که شده، افطار میکرد و من از حسام و دلتنگیهایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ! مهر قهرش انقدر سنگین بود، که خیال بی خیالی نداشت.